ما فقط از آینده می‌ترسیم

زمان: 00:25:45
به اشتراک گذاری:
4.57
اپیزودهای این قصه
ما فقط از آینده می‌ترسیم
خلاصه:

ما شاعر بودیم و خاطره‌ای نداشتیم. هر روز بعدازظهر، شاید از ساعت چهار توی آن خیابان، جلوی كتابفروشی می‌ایستادیم حرف می‌زدیم، شعر می‌خواندیم و بحث می‌كردیم. هر روز همین بود كه بود. كلمات دیگر حقیقی نبودند، فقط انگار مثل دسته‌ای مگس رد ما را می‌گرفتند و تا به كتابفروشی می‌رسیدیم وزوز، بالای سرمان پرواز می‌كردند.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (70 votes, average: 4,57 out of 5)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *