ملاقاتی

زمان: 00:17:31
به اشتراک گذاری:
4.52
اپیزودهای این قصه
ملاقاتی
خلاصه:

مرد ریزنقشِ ژنده‌پوشِ پابرهنه‌ای، دستبند به دست با دو ژاندارم، در کوچه خلوت و خاک‌آلود می‌آمد. راه‌ رفتنش حالتی جستان و رقصان و دردآمیز داشت، گویی لنگ بود یا یکی از پاهایش زخمی شده بود. ژاندارم‌ها، با یونیفورم‌های سیاه‌شان، در روشنای تند آفتاب تابستانی به نظر دو جنازه می‌رسیدند و سر و روی خاک‌آلود مرد ریزنقش در میان آن دو بسیار به چشم می‌زد؛ به حیوانی می‌مانست که از گودالی پر از گل ولای بیرون کشیده شده باشد. با هر گام رقص‌آگین او، از کیسه‌ای که روی دوشش بود صدایی مانند جیرجیر زنجره بلند می‌شد…

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (130 votes, average: 4,52 out of 5)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *