
من، بابا و یک کوماندو









راوی داستان پسربچهای به نام «علی» میگوید:
زمان جنگ بود. یک روز با خبر شدیم که چند کوماندوی عراقی که اسیر بوده اند، فرار کردهاند و هیچ کس از مخفیگاه آنها اطلاعی ندارد.
من و دوستانم برای اینکه خودی نشان بدهیم، تصمیم گرفتیم مخفیگاه آنها را پیدا کنیم.
یک روز، به طور اتفاقی، متوجه شدم که یکی از آنها در آبانبار قدیمی شهر پنهان شده است. من مخفیگاه او را کشف کرده بودم و او که چند سالی در خرمشهر کار کرده بود، میتوانست تا حدودی فارسی صحبت کند. او به من گفت که قصد دارد به طرف باختران برود و به کمک من احتیاج دارد. پدر من چند وقتی بود که در جبهه مفقودالاثر شده بود و من که منتظر شنیدن خبری از او بودم، مشتاقانه تصمیم گرفتم به اسیر کمک کنم تا بلکه او خبری از پدرم برای من بیاورد.
در این میان مادربزرگم مدام به خانه ما میآمد و اصرار داشت که پدر در جبهه شهید شده و مادر باید با پسرداییاش «فرهاد» ازدواج کند. مادربزرگ، مادر را تهدید کرد و گفت که اگر این پیشنهاد را نپذیرد، پولی را که بابت رهن خانه به ما داده، پس میگیرد.
بعد از قراری که با اسیر عراقی گذاشته بودم، سراغ قلکم رفتم و پول آن را برداشتم تا برای او بلیت بخرم، اما به من بلیت نفروختند. تصمیم گرفتم شب هنگام، وقتی همه خواب هستند، پول را به دست او برسانم تا برود و خبری از بابا برایم بیاورد.