





دختری جوان که سالها با والدین خود مشکل داشته و به همین جهت نیز، دور از آنها به زندگی ادامه داده، یک شب، بر اثر تصمیمی مرموز، مخفیانه به زیرزمینِ خالی از سکنه خانه مادری میرود تا مدتی را در آنجا به سر بَرَد. در همین حین و به طور اتفاقی، گذر برادر کوچکترِ دختر نیز به این زیرزمین تنگ و تاریک میافتد! از قضا او نیز طی تصمیمی مشابه، قصد دارد چند روزی را به دور از خانواده، در این مکانِ دور از انظار سپری کند. در ظاهر همه چیز خوب به نظر میرسد. اصلاً چه چیز از این بهتر که خواهر و برادری جوان چند شبی را بیمزاحمت خانواده، کنار یکدیگر زندگی کنند؟ اما افسوس که با پیش رفتن داستان، این قضاوت خوشبینانه اولیه خیلی زود رنگ میبازد. چرا که در ابتدا درمییابیم خواهر و برادرِ داستانِ ما گذشته بس تیره و تاری داشتهاند؛ به نحوی که در حال حاضر، ابدا چشم دیدن همدیگر را ندارند! و سپس متوجه این واقعیت میشویم که هیچکدام از آنها در شرایطی عادی پا به این زیرزمین مخفی نگذاشتهاند. بلکه مشکلی اساسی بوده که هر دوشان را در زمانی واحد، به فکر پناه جُستن در این مکان انداخته.
طبعاً در چنین شرایطی نمیتوان توقع بازسازی رابطه خواهری و برادری را از این دو جوان داشت! نخیر. این خواهر و برادر دلمشغولتر و گرفتارتر از این حرفها هستند که بخواهند وقتشان را برای چنین مسائل پیشپاافتادهای تلف کنند. با این حال، اوضاع هرقدر هم که وخیم به نظر برسد، در این واقعیت که این دو نسبتی خونی با یکدیگر دارند تغییری به وجود نمیآید. حال، سوال اساسی این است که آیا این نسبت خونی، چنان نیرومند هست که این دو نفر را، علیرغم شرایط توصیفشده، مجددا به یکدیگر نزدیک کند؟…