

مهمان
در قسمتی از داستان «مهمان» اثر «آنتون چخوف» میشنویم:
حقیقت قضیه این بود که زلترسکی مهمان داشت. مهمانش یک سرهنگ بازنشسته بود به نام پرگارین که در همسایگی زلترسکی در ویلای خود میزیست. پرگارین بعد از شام آمده بود و از آن وقت تا کنون روی کاناپه نشسته و از جایش جنب نمیخورد. انگار به جایش میخکوب شده بود. همآنجا نشسته بود و با صدای دو رگه تودماغیاش، داشت تعریف میکرد چگونه در سال ۱۸۴۲ سگ هاری او را در کرمنچوک گاز گرفته بود. داستان که به پایان رسید دوباره آن را از سرگرفت.
مهمان این چیزها سرش نمیشد و همینطور در باره سگ هار حرف میزد. زلترسکی دیگر حوصلهاش سر رفت. یعنی چه؟ مردکه احمق خیال دارد تا صبح اینجا بنشید! عجب خری است! خیلی خوب حالا که اشاره سرش نمیشود میدانم چطور خدمتش برسم…
همه چی عالی از داستان گرفته تا صدای استاد تا موسیقی…..
عالی