

مه دود
یک روز صبح با صدای تلفن کلودیا از خواب پریدم؛ اما از راهِ دور تلفن نمیکرد؛ همین جا بود، توی شهر، توی ایستگاهِ قطار و همان لحظهای که رسیده بود، زنگ زد: چون وقتی داشته از کوپهاش پیاده میشده، یکی از هزار تا چمدانی را که همراه داشته، گم کرده. بدو رفتم ایستگاه و دیدم دارد جلوی لشکری از باربرها وارد میشود. لبخندش هیچ نشانی از آن تشویشی که چند دقیقه پیش از پشت تلفن منتقل کرد نداشت. بسیار زیبا و باشکوه بود. هر وقت که میدیدمش تعجب میکردم از این که میدیدم کاملاً فرق کرده است. حالا با عجله داشت شیفتگیاش را به این شهر بیان میکرد و بر تصمیم من برای سکونت در این شهر صحه میگذاشت. آسمان سربی بود؛ کلودیا از روشنی، از رنگهای خیابان تعریف کرد.