











«جان اشتاین بک» در رمان «موشها و آدمها»، داستان دو دوست به نامهای «جورج» و «لنی» را بازگو میکند. این دو دوست دارای ویژگیهای بسیار متفاوتی هستند. آنها برای پیدا کردن کار، از مزرعهای به مزرعه دیگر میروند و به امید اینکه روزی بتوانند زمین و مزرعه اختصاصی خودشان را داشته باشند، زندگی میکنند.
ماجرای این رمان که در سالهای رکود بزرگ آمریکا اتفاق میافتد، بر اساس بخشی از خاطرات نویسنده شکل گرفته است.
«جرج میلتون» و «لنی اسمال» دو دوست هستند که با مهتری در آخور اسبها در اسبداریها روزگار میگذرانند. آرزوی دیرین هر دویشان آن است که روزی جایی را بخرند و در آن خرگوش پرورش دهند. لنی از بچگی از نوازش چیزهای نرم خوشش میآید و زور بازوی بسیاری دارد ولی چندان باهوش نیست و کودن است. از همین رو دچار دردسر میشود، به ویژه هنگامی که زن پسر ارباب «کرلی»، از او میخواهد تا موهایش را نوازش کند. لنی ناخواسته زن بیچاره را میکشد و از ترس میگریزد.
کرلی خشمگین با مردانش در پی یافتن و از پای در آوردن لنی راهی میشود. جرج هم بر خلاف سوگندش برای پشتیبانی از لنی در چنین درگیریهایی به گروه پیوسته در پی لنی راهی میشود. مبنای این داستان