

میشا
میشا چشمها را مالید و خواب از سرش پرید. درِ کوچه باز و بسته شد. پدربزرگ در حالى که عینکش بالا و پایین مىرفت، دوان دوان به اتاق آمد. میشا لحظهاى تصور کرد که کشیش به اتفاق گروه همسرایان آمدهاند، زیرا پدربزرگ عادت داشت که وقتى آنها در عید پاک مىآمدند به همین صورت سر و صدا راه بیندازد. ولى این بار کشیش نبود که به دنبال پدربزرگ به اتاق وارد شد. او مردى بود بیگانه، سربازى تنومند با پالتو سیاه و کلاه نواردار بىنقاب. مادر بر گردن آن مرد آویخته بود و از شدت هیجان جیغ مىکشید.