ناگازاکی

نویسنده: اریک فی
زمان: 01:39:51
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
ناگازاکی قسمت اول
ناگازاکی قسمت دوم
ناگازاکی قسمت سوم
ناگازاکی قسمت چهارم
ناگازاکی قسمت پنجم
خلاصه:

«ناگازاکی» رمانی از «اریک فی» با ترجمه «محمود گودرزی» است. این داستان درباره مردی است که تنها زندگی می‌کند اما متوجه می‌شود کسی به مواد غذایی او دستبرد می‌زند. این موضوع او را نگران می‌کند و برای پی بردن به راز این موضوع دوربین مداربسته نصب می‌کند.
«کوبو شیمورا» در خانه‌اش در حومه شهر، جایی که خودش آن را محله امنی می‌داند، تنها زندگی می‌کند. دوستان زیادی ندارد و دوست دارد زندگی‌اش با نظم و روال خاصی پیش برود. اما کم‌کم متوجه چیز خاصی می‌شود، اشیا در خانه‌اش تکان می‌خورند، مواد غذایی‌اش خورده می‌شوند، ظروف جا به جا می‌شوند و…
او می‌ترسد، ذهنش را به وسواس داشتن بی مورد متهم می‌کند، اما همین که تمام وقایع دوباره تکرار می‌شوند. او تصمیم می‌گیرد تا دوربین مدار بسته‌ای نصب کند و به ماجرا، خاتمه بدهد. حال سوال اینجا است. آیا او برای روبه‌رو شدن با چیزی که دوربین نشانش می‌دهد، آماده است؟
در بخشی از کتاب ناگازاکی می‌شنویم:
عادت کرده‌ام بعد از کار، با همکارانم که برای نوشیدن چند گیلاس آبجو یا چند شیشه مشروب می‌روند، همراه نشوم. دوست دارم در خانه کمی با خودم خلوت کنم، تا شام را به وقتش بخورم. تحت هیچ شرایطی شام را دیرتر از ساعت ۱۸:۳۰ نمی‌خورم. اگر متاهل بودم تابع چنین نظمی نبودم، دنبالِ همکارانم می‌رفتم، ولی متأهل نیستم. راستش، من پنجاه و شش ساله‌ام.
آن روز چون کمی تب داشتم زودتر از همیشه به خانه برگشتم. هنوز ساعت پنج نشده بود که تراموا مرا با پلاستیکی آذوقه در هر دست، در خیابان¬مان پیاده کرد. در طول هفته، به‌ندرت این‌قدر زود به خانه می‌رسم، بنابراین احساس کردم به‌طور غیرقانونی وارد می‌شوم. بی‌شک لفظ غیرقانونی اندکی اغراق‌آمیز است، بااین‌حال… تا همین اواخر وقتی خارج می‌شدم در را قفل نمی‌کردم. محله ما محله امنی است و چند تا از پیرزن‌های همسایه (خانم اُتا، خانم آبه و چند نفر دیگر که کمی دورترند) اغلب ساعات شبانه‌روز را در منزل می‌گذرانند. روزهایی که بارم سنگین است، باز گذاشتن دَر کارم را آسان می‌کند: بعد از پیاده شدن از تراموا، کافی است چند متر پیاده بروم، سپس درِ کشویی را هل می‌دهم و وارد خانه می‌شوم. به محض این‌که کفش‌هایم را درمی‌آورم و جوراب می‌پوشم خوراکی‌ها را توی کابینت‌های آشپزخانه می‌چینم. بعد می‌نشینم و نفس‌نفس می‌زنم، اما امروز از این نعمت محروم بودم: با دیدن یخچال، نگرانی‌های روز گذشته ناگهان از نو زنده شد. گرچه، یخچال را که باز کردم به نظرم همه‌چیز عادی آمد. همه‌چیز سر جایش بود، یعنی همان‌جا که صبح هنگام رفتن بود. سبزیجات سرکه‌زده، قالب‌های پنیر سویا، مارماهی‌های شام. با دقت تمام قفسه‌های شیشه‌ای را وارسی کردم. سُس سویا و تربچه، جلبک‌های لامیناریای خشک‌شده و خمیر لوبیای قرمز، هشت‌پای خام در ظرف تاپِروِر در قفسه پایین، بسته‌های سه‌گوشِ برنج با جلبک مثل قبل چهارتا بود. و هر دو بادمجان هم سرجای¬شان بود.
احساس کردم باری از دوشم برداشته شد، زیرا اطمینان داشتم خط‌کش هم خیالم را راحت می‌کند. یک خط‌کش فولادی ضدزنگ به طول چهل سانتیمتر. روی قسمتی که مدرج نبود روبانی از کاغذ سفید چسباندم و سپس آن را داخل قوطی آبمیوه مولتی ویتامینه (آ، ث و ای) گذاشتم که همان روز صبح باز کرده بودم. چند ثانیه صبر کردم تا وسیله اندازه‌گیری‌ام از مایع خیس شود، سپس آهسته بیرون آوردمش. جرئت نداشتم نگاه کنم. اندازه را خواندم، هشت سانتیمتر. فقط هشت سانتیمتر از نوشیدنی‌ام باقی مانده بود، هشت در برابر پانزده سانتیمتری که زمان رفتنم بود… کسی از آن نوشیده بود. من که تنها زندگی می‌کنم.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *