

نخستین اعتراف
ماجرا از زبان پسربچهای به نام جک بیان میشود:
«مادربزرگم با ما زندگی میکرد و شیوه زندگی او با ما بسیار متفاوت بود. رابطهام با او با خوب نبود و به خاطر برخی از رفتارهایش، مانند سیگار کشیدن، از دوستانم خجالت میکشیدم. روزی برای نخستین اعتراف به کلیسا رفتم. آنجا متوجه شدم که بیاحترامی به بزرگترها گناهی بزرگ است، پس سعی کردم از این اعتراف فرار کنم. مدام بهانه میگرفتم تا اینکه قرار شد با خواهرم، نورا، برای اعتراف به اتاقی مخصوص بروم. او مرا حسابی ترساند و درباره رابطهام با مادربزرگ به من تذکر داد. در آن اتاق با دیوار بزرگی مواجه شدم که از آن طرف آن صدایی میآمد. من شروع به اعتراف کردم.
برای دانستن ادامه ماجرا از شما دعوت میکنیم این کتاب را بشنوید.