

نمکی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. زنی بود که یک دختر داشت به اسم نمکی. خانه آنها خیلی بزرگ بود و هشت تا در داشت. هر شب، مادر به نمکی می گفت:”نمکی جان! برو و درها را ببند.” آن وقت نمکی می رفت و یکی یکی درها را می بست
یک شب نمکی هفت در را بست، ولی یادش رفت که یکی از درها را ببندد. ..
خوبه