




در این داستان گزیدهای از زندگی پر افتخار و در عین حال اندوه بار حکیم ابوالقاسم فردوسی، حماسه سرا و غنابخش زبان و ادب پارسی را میشنویم.
فردوسی به عزم آبادانی طوس ویران شده از بلای تگرگ و سیل و همین طور گسترش اندیشههای جاودانه و بلندش، پس از آراسته شدن شاهنامه به غزنین درآمد. محمود غزنوی که تاب و تحمل پهلوانان و شاهان نیک سیرت نامور نامه او را نداشت و با سعایت و سخن چینی درباریان به خصوص خواجه میمندی، برخوردی شایسته شأن سخنسرای فرزانه طوس از خود نشان نداد و از طرفی فردوسی پاک نهاد با ایمان و توکل به پروردگار و معرفت والای خود محترمانه اما راسخ و استوار از کیان خود دفاع کرد. اما این برخورد طرفداران حکیم را به هراس انداخت تا آنجا که زمزمۀ بازگشت او آغاز شد.
در آخرین شب محمود که سکههای زر نابش به نقره تبدیل شده بود، نزد حکیم آبرو باخته شد. زیرا علوّ طبع این پیر فرزانه موجب شد اهدایی او را به مستمندان بسپارد و در سحرگاهی به اتفاق ماهک خنیاگر که در شرف و وفا از همه اطرافیان محمود پیشی گرفته بود، غزنین را ترک کرد. میمندی قصه بیاعتنایی او را به هدیه سلطان و نیز هجونامهای را که حکیم بهحق درباره محمود سروده بود، به عرض شاه مغرور رساند. سلطان غزنوی که از خشم چون کوره حدّادان مشتعل شده بود، فرمان دستگیری دانای طوس را صادر کرد و سواران خونریز را مأمور یافتن او و ماهک نمود …