







«سرافینا»، دختری شانزده ساله، مجبور میشود در یک مدرسه شبانهروزی زندگی کند. او درباره پدر و مادرش دروغ گفته است و حالا پشیمان است.
سرافینا با مادربزرگش در شهر «برامینگتون» زندگی میکند. او هیچ وقت پدر و مادرش را ندیده است. حالا که مادربزرگش فوت کرده، او با خانواده ریچارد زندگی میکند. آنها دختری ده ساله به نام «کیت» دارند که سرافینا دوستش دارد، اما چون سرپرستی سرافینا با خاله «ادنا» است، او باید به شهر «مدبورو» برود و با خالهاش که زنی سختگیر، خشک و مقرراتی است زندگی کند.
خاله ادنا که حوصله نگهداری از او را ندارد، سرافینا را در یک مدرسه شبانهروزی ثبتنام میکند. مدیر مدرسه، آقای «گراهام»، مرد مهربانی است. او از سرافینا درباره گذشتهاش میپرسد و او را نزد خانم «مارسل»، سرپرست خوابگاه، میفرستد.«
سرافینا درباره پدر و مادرش دروغ میگوید. او به همه میگوید که پدر و مادرش محققاند و در آفریقا زندگی میکنند.
استفانی، بهترین دوست سرافیناست. بعد از مدتی سرافینا میفهمد که او هم از پدر و مادرش خبری ندارد.
استفانی، به خاطر فشار تمرینهای سخت نمایش، بیمار میشود و وقتی سرافینا به ملاقاتش میرود واقعیت زندگیش را برای او تعریف میکند. ولی این مسأله در نوع روابطش با دوستانش تغییر ایجاد میکند…