هزار و یک شب / جلد بیست و سه

اقتباس متن: عباس شادروان
زمان: 03:46:09
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
هزار و یک شب / جلد بیست و سه قسمت اول
هزار و یک شب / جلد بیست و سه قسمت دوم
هزار و یک شب / جلد بیست و سه قسمت سوم
هزار و یک شب / جلد بیست و سه قسمت چهارم
هزار و یک شب / جلد بیست و سه قسمت پنجم
هزار و یک شب / جلد بیست و سه قسمت ششم
هزار و یک شب / جلد بیست و سه قسمت هفتم
هزار و یک شب / جلد بیست و سه قسمت هشتم
هزار و یک شب / جلد بیست و سه قسمت نهم
هزار و یک شب / جلد بیست و سه قسمت دهم
خلاصه:

پس غلام دوم گفت: من هشت ساله بودم که مرا از ولایت خویش به بازرگانی بفروختند و من در سالی یک دفعه دروغ به آن بازرگان می‌گفتم و به سبب آن دروغ او را با یارانش به جنگ می‌انداختم. بازرگان ناگزیر مانده مرا به دلّال سپرد که مشتری از برای من بجوید. دلال مرا بازار برده ندا در داد که این غلام را به شرط عیب که می‌خرد؟ بازرگانی پیش آمد و از عیب من جویان شد. دلال گفت که: سالی یک بار دروغ همی­گوید. بازرگان گفت: با عیبی که دارد به چند درم خواهی فروخت؟ دلال گفت: به ششصد درم. پس بایع و مشتری با هم ساز گشتند. بازرگان درم­ها شمرده مرا به حجره برد و جامه ای مناسب به من بپوشانید. چندی پیش او بماندم تا سال نو برآمد و آن سال مبارکی بود و بهاری خرم داشت. بازرگانان هر روز یکی ضیافت می‌کرد تا نوبت ضیافت به خواجۀ من افتاد. با بازرگانان به باغی که خارج شهر بود برفتند. خوردنی و نوشیدنی بخوردند و بنوشیدند و صحبت و منادمت همی کردند تا هنگام ظهر شد. خواجه ام را به چیزی حاجت افتاد با من گفت: بر استر بنشین و به خانه رو و از خاتون فلان چیز بستان و زود بازگرد. من فرمان بردم.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *