هزار و یک شب / جلد بیست و چهار

اقتباس متن: عباس شادروان
زمان: 04:02:07
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
هزار و یک شب / جلد بیست و چهار قسمت اول
هزار و یک شب / جلد بیست و چهار قسمت دوم
هزار و یک شب / جلد بیست و چهار قسمت سوم
هزار و یک شب / جلد بیست و چهار قسمت چهارم
هزار و یک شب / جلد بیست و چهار قسمت پنجم
هزار و یک شب / جلد بیست و چهار قسمت ششم
هزار و یک شب / جلد بیست و چهار قسمت هفتم
هزار و یک شب / جلد بیست و چهار قسمت هشتم
هزار و یک شب / جلد بیست و چهار قسمت نهم
هزار و یک شب / جلد بیست و چهار قسمت دهم
خلاصه:

هنگام برآمدن آفتاب خوان گسترده خوردنی حاضر آوردند. هنوز دست به طعام نبرده بودیم که میزبان، جوانی ماهروی و نیکو شمایل را که جامه­ای بس فاخر در برداشت به مجلس آورد و آن جوان را هر عضوی از عضو دیگر خوب­تر بود، مگر این­که پایش لنگ بود. پس بر ما سلام داد و ما رد سلام کرده بر پای خاستیم. چون جوان خواست بنشیند مرد دلاکی را که در میان آن جماعت بود، بدید. ننشست و خواست بازگردد. ما نگذاشتیم و میزبان به نشستن سوگندش داد و سبب بازگشتش بپرسید. جوان گفت: راه بر من مگیرید و مرا نیازارید، سبب بازگشتن من، این مرد دلاک است. چون میزبان این بشنید، عجب آمدش که این جوان از اهل بغداد است چگونه در این شهر از دلاکی پریشان خاطر گردیده. آن گاه حاضران روی به آن جوان آورده حکایت بازپرسیدند و از سبب نفرت او از دلاک حریان شدند. گفت: ای جماعت، مرا با او در بغداد حکایتی غریب روی داده و سبب لنگی پای من هم اوست و من سوگند یاد کرده­ام که در هر جا که او نشیند ننشینم و در هر شهری که او باشد نباشم. چون او به بغداد اندر بود من از آنجا به در شدم و در این شهر جا گرفتم، اکنون که بدانستم او در این شهر است من امشب از این شهر خواهم رفت.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *