
هزار و یک شب / جلد بیست و یک





قابلگان دیدند که دختری است زهره جبین و آفتاب روی. حاضران را آگاه کردند و ملک نعمان خادم گذاشته بود که اگر فرزند نرینه باشد ملک را بشارت برد. و ملکزاده شرکان گماشتهای جداگانه در آنجا داشت. چون گماشتگان آگاه شدند، ملک نعمان و ملکزاده شرکان را باخبر کردند. ملکزاده فرحناک شد. و اما صفیه با قابله گفت: ساعتی به من مهلت دهید که مرا در شکم چیز دیگر نیز همیجنبد. پس دوباره درد زادنش گرفت و به سهولت فرزند دیگر بزاد. قابلگان بدو نگریستند دیدند که پسری است قمرمنظر و سیم بر. حاضران خرسند شدند و نشاط و شادی کردند و سایر همسران ملک از شنیدن این خبر ملول و محزون گشتند و به صفیه رشک بردند. پس از آن خبر به ملک نعمان رسید. ملک خشنود شد و برخاسته به قصر صفیه آمده به پیشانی صفیه بوسه داد و پسر را ببوسید. کنیزکان دفها بزدند و عیشها کردند. ملک فرمود که پسر راضوءالمکان و خواهر او را نزهت الزمان نام نهادند. ملک به هر یک دایه ای جداگانه و کنیزان و خادمان بگماشت و از برای ایشان شکر و شربت و سایر چیزها مرتب ساخت و مردم نیز آگاه شدند که خدای یگانه ملک را اولاد عطا فرموده. شهر را بیاراستند و به نشاط و شادی مشغول گشتند و وزرا و امرا و نزدیکان حضرت به تهنیت گویی برآمدند. ملک ایشان را خلعت بداد و به اکرام و انعامشان بیفزود و به خاص و عام بذل مال کرد و تا چهار سال همه روزه ملک نعمان نزد صفیه رفته از او و فرزندانش پرسش میکرد.