هزار و یک شب / جلد بییست

اقتباس متن: عباس شادروان
زمان: 04:05:44
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
هزار و یک شب / جلد بییست قسمت اول
هزار و یک شب / جلد بییست قسمت دوم
هزار و یک شب / جلد بییست قسمت سوم
هزار و یک شب / جلد بییست قسمت چهارم
هزار و یک شب / جلد بییست قسمت پنجم
هزار و یک شب / جلد بییست قسمت ششم
هزار و یک شب / جلد بییست قسمت هفتم
هزار و یک شب / جلد بییست قسمت هشتم
هزار و یک شب / جلد بییست قسمت نهم
هزار و یک شب / جلد بییست قسمت دهم
خلاصه:

چون نزدیک سحر شد از اشتر به زیر آمدند. بدوی پیش نزهت الزمان آمد و با او گفت: ای دختر روستایی، این گریه و فریادت بهر چه بود؟ اگر پس از این گریستن ترک نکنی ترا چندان بزنم که هلاک شوی. نزهت الزمان چون سخن او بشنید آرزوی مرگ کرد و با شیخ بدوی گفت: ای پیر خرف، و ای شیخ خبیث، من بسی از تو ایمن بودم. چگونه با من خیانت و مکر کردی؟ بدوی چون سخن او را بشنید گفت: ای پست‌ترین شهریان، ترا زبان هم بوده است که با من جواب گویی! پس تازیانه بگرفت و نزهت الزمان را بزد و گفت: اگر خاموش نشوی و گریستن ترک نکنی بخواهمت کشت. نزهت الزمان ساعتی نگریست و سخن نگفت. پس از آن برادر و بیماری او را یاد آورده بگریست.

روز دیگر نزهت الزمان با بدوی گفت: چه حیله باختی که مرا بدین کوهها بیاوردی و چه قصد داری؟ بدوی چون سخن او بشنید در خشم شد و تازیانه بگرفت و بر پشت و پهلوی او همی زد تا اینکه تنش فگار شد و روانش بکاهید. نزهت الزمان خود را به روی پای بدوی افکنده پایش را بوسه همی داد تا بدوی تازیانه بگذاشت و از آزردنش باز ایستاد و لی دشنامش داده گفت: اگر بار دیگر آواز گریۀ تو بشنوم زبان ترا می‌بُرم. نزهت الزمان ساکت شد و جواب باز نگفت. از ضرب تازیانه متالم و متاثر و در احوال خود و برادر، متفکّر و متحیر بود که چگونه از عزت به ذلت و از صحّت به بیماری افتاد و به غربت و تنهایی برادر همی گریست.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *