
هزار و یک شب / جلد دو





چون شب هشتم برآمد گفت: ای ملک جوان بخت، جوان جادوگشته با ملک گفت: مرا گمان این بود که غلامک کشته شد. پس من از خانه بیرون آمده به قصر بشتافتم و در خوابگاه خویش بخسبیدم. چون بامداد شد دختر عم خود را دیدم که گیسوان بریده و جامه ماتم پوشیده، پیش من آمد و گفت: «دوش شنیدم که برادرم را مار گزیده و برادر دیگرم را از فراز بام به زیر افتاده و پدرم به جنگ دشمنان رفته، هر سه مردهاند… اکنون سزاست که من به عزا بنشینم و گریان و ملول باشم.» من گفتم: هر آنچه خواهی بکن. سالی به ماتمداری و اندوه بنشست. پس از سالی گفت: «باید به قصر اندر خانهای بنا کنم و صورت قبری در آنجا بسازم و آنجا را بیتالاحزان نامیده به ماتم داری بنشینم.» گفتم هرآنچه خواهی بکن… پس خانه و صندوقی بساخت و غلامک را به آنجا بیاورد که او نمرده بود ولی از آن زخم به رنجوری همی زیست و سخن گفتن نمیتوانست. پس دختر همه روزه صبح و شام به بیتالاحزان اندر شده به زخم غلامک مرهم مینهاد و شربت و شراب به او همی خوراند. تا آنکه روزی دختر به آن مکان رفت و من نیز از پی او برفتم. دیدم که میخروشد و سینه و روی خود میخراشد و این ابیات همی خواند:
مرا خیال تو هر شب دهد امید وصال
خوشا پیام وصال تو در زبان خیال
میان بیم و امید اندرم که هست مرا
به روز بیم فراغ و به شب امید وصال
تو را گرامی چو دیده داشتم همه روز
کنار من وطن خویش داشتی همه سال
چون این ابیات برخواند، من با تیغ برکشیده پیش رفتم و به او گفتم: ای روسپی، گفتار تو به گفتار آن زنان ماند که با مردان بیگانه عشق ورزند و با ایشان درآمیزند.