هزار و یک شب / جلد سه

اقتباس متن: سمیرا عباس شکوهی
زمان: 01:45:11
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
هزار و یک شب / جلد سه قسمت اول
هزار و یک شب / جلد سه قسمت دوم
هزار و یک شب / جلد سه قسمت سوم
هزار و یک شب / جلد سه قسمت چهارم
هزار و یک شب / جلد سه قسمت پنجم
خلاصه:

بامداد خواجه با خاتون به طویله آمده به خادم گفت: امروز گاو را کار فرما. چون گاو خواجه را بدید دُم راست کرده بانگی زده و برجستن گرفت. خواجه در خنده شد و چندان بخندید که بر پشت افتاد. خاتون سبب خنده بازپرسید. خواجه گفت که: سری در این است که فاش کردن نتوانم. خاتون گفت: ترا خنده بر من است! چون خواجه خاتون را بسیار دوست می‌داشت گفت: ای مونس جان، از بهر خاطر تو من سرّ خود را فاش کنم ولی پس از آن زنده نخواهم بود. آن‌گاه خواجه فرزندان و پیوندان خود حاضر آورده وصیت بگزارد و از بهر وضو به باغ­اندر شد که سگی و خروسی و مرغان خانگی در آن باغ بودند. خواجه شنید که سگ با خروس می‌گوید: وای بر تو، خداوند ما به سوی مرگ روان است و تو شادانی؟ خروس پاسخ داد که: خداوند ما کم خرد است. از آن­که من پنجاه زن دارم و با هر کدام گاهی به نرمی و گاهی به درشتی مدارا می‌کنم، خداوند ما یک زن بیش ندارد و نمی‌داند با او چگونه رفتار کند. چرا شاخی چند از این درخت برنمی‌گیرد و خاتون را چندان نمی‌زند که یا بمیرد یا توبه کند که رازهای خواجه را باز نپرسد. در حال خواجه شاخی چند از درخت بگرفت و خاتون را چندان بزد که بی­خود گشت. چون به خود آمد معذرت خواسته استغفار کرده و پای خواجه را همی‌بوسید تا بر وی ببخشود. اکنون ای شهرزاد، همی‌ترسم که بر تو از ملک آن رود که از دهقان بدین زن رفت. شهرزاد گفت: «دست از طلب ندارم تا کام من برآید»…

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *