
هزار و یک شب / جلد نه










و ازجمله حکایتها این است که در زمان حکومت الحاکم و به امرالله مردی در مصر بود وردان نام که گوشت گوسفند همی فروخت و زنی همهروزه یک دینار پیش او میآورد که وزن آن یک دینار دوبرابر و نصف یک دینار مصری بود و حمالی نیز با خود همیآورد و به آن یک دینار گوشت خریده به حمال میداد. زن از پیش و حمال از دنبال میرفتند. الغرض آن مرد قصاب را دیرگاهی هر روز یک دینار از آن زن عاید میشد.
روزی از روزها وردان قصاب در کار آن زن به فکرت اندر شد و در غیبت آن زن از حمال پرسید که هر روز با این زن گوشت به کجا میبری؟
حمال گفت: من از کار این زن عجب دارم که او هر روز یک دینار گوشت و یک دینار دیگر میوه و شمع و نقل و به یک دینار دیگر در غرابه نبید خریده به دوش من بنهد و مرا با خود به بستان وزیر برد و در آن جا چشمهای مرا ببندد. چنان که هیچ جای را نتوانم دید. پس من به او بگویم که مرا به کجا میبری؟ او مرا جواب نگوید. تا اینکه در جایی بایستد و قفس از دوش من گرفته بر زمین نهد و دست مرا گرفته به مکانی که چشم مرا بسته بود بازگرداند و چشمان مرا بگشاید و ده درم به من داده مرا روانه کند. باز چون فردا شود، چنان کند که روز پیش کرده بود.