هزار و یک شب / جلد نوزده

اقتباس متن: عباس شادروان
زمان: 02:13:48
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
هزار و یک شب / جلد نوزده قسمت اول
هزار و یک شب / جلد نوزده قسمت دوم
هزار و یک شب / جلد نوزده قسمت سوم
هزار و یک شب / جلد نوزده قسمت چهارم
هزار و یک شب / جلد نوزده قسمت پنجم
خلاصه:

علی‌نورالدین متعجب شده بود. پرسید: چگونه می‌شود که صیادی به پادشاهی نامه بنویسد؟! هرگز این­گونه که تو می‌گویی نخواهد شد. خلیفه که دریافته بود به غلط رفته و هر آن هویتش افشا می‌شود، دست‌پاچه اما هوشمندانه گفت: راست می‌گویی! ولی بگذار دلیلش را به تو بگویم. من و او در دبستان، نزد یک آموزگار درس می‌خواندیم! بخت با او یار بود و سلطان بصره شد و خدا مرا صیاد کرد؛ اما او بسیار وفادار و حق‌شناس است. من تا به حال از او درخواستی نکردم. جز این که به تو می‌دهم. حتما آن را خواهد پذیرفت. علی وقتی که شنید مرد صیاد از سر صدق سخن می‌گوید کلام او را پذیرفت و گفت: بنویس. خلیقه قلم و کاغذ گرفت و پس از نوشتن نام خدا بر بالای نامه، به سلطان محمدبن سلیمان زینی این چنین نوشت که:

این نامه از هارون‌الرشید بن مهدی است که خطاب به محمدبن سلیمان زینی نوشته شده است، که پرورده‌ نعمت و لطف من است و او را بر پاره‌ای از مملکت نایب خود کرده‌ام؛ باید در همان لحظه‌ای که این نامه را می‌بیند، خود را از نیابت من معزول بداند و علی‌بن‌خاقان را بر جای خود بنشاند و با این فرمان مخالفت نکند.

علی‌بن‌خاقان نامه را گرفت، از ایوان قصر پایین آمد و به سوی بصره روان شد.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *