هزار و یک شب / جلد هفت

اقتباس متن: سمیرا عباس شکوهی
زمان: 01:08:31
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
هزار و یک شب / جلد هفت قسمت اول
هزار و یک شب / جلد هفت قسمت دوم
هزار و یک شب / جلد هفت قسمت سوم
خلاصه:

چون شب بیست و پنجم برآمد، گفت:‌ ای ملک جوانبخت، چون احدب بمرد خیاط به دهشت اندر شد. زن خیاط گفت: دگر سستی مکن و کار به فردا میفکن. مگر گفته‌ شاعر نشنیده‌ای:

آن مکن در عمل که آخر کار

خوار و مذموم و متهم باشی

در همه حال عاقبت بین باش

تا همه وقت محترم باشی

خیاط گفت: چه کنم؟ زن گفت: برخیز و او را به چادر اندر پیچیده در کنار گیر، من از پیش و تو در دنبال همی رویم؛ تو بگو این فرزند من است و آن هم مادر اوست، قصد ما این است که این کودک به سوی طبیب بریم. چون خیاط این سخن بشنید برخاسته احدب را در آغوش گرفت و کوی به کوی همی رفتند. زن خیاط می‌گفت: ‌ای فرزند، این درد ناگهانت چگونه گرفت؟ پس هر کس ایشان را می‌دید گمان می‌کرد که کودکی را نزد طبیب می‌برند.

القصه، ایشان روان و از خانه‌ طبیب جویان بودند تا این­که به خانه‌ طبیب رسیدند. چون به خانه‌ یهودی طبیب برسیدند در بکوفتند. کنیزکی سیاه در بگشود. دید که مردی با زنی ایستاده و کودکی در آغوش دارند. کنیزک پرسید: کیستید و از بهر چه آمده‌اید؟ زن خیاط گفت: کودک رنجوری آورده‌ایم که طبیب او را دارو دهد، تو این نیم دینار بگیر و به خواجه‌ خویش ده که بیرون آید. کنیزک به سوی خواجه بازگشت.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *