
هزار و یک شب / جلد هفت



چون شب بیست و پنجم برآمد، گفت: ای ملک جوانبخت، چون احدب بمرد خیاط به دهشت اندر شد. زن خیاط گفت: دگر سستی مکن و کار به فردا میفکن. مگر گفته شاعر نشنیدهای:
آن مکن در عمل که آخر کار
خوار و مذموم و متهم باشی
در همه حال عاقبت بین باش
تا همه وقت محترم باشی
خیاط گفت: چه کنم؟ زن گفت: برخیز و او را به چادر اندر پیچیده در کنار گیر، من از پیش و تو در دنبال همی رویم؛ تو بگو این فرزند من است و آن هم مادر اوست، قصد ما این است که این کودک به سوی طبیب بریم. چون خیاط این سخن بشنید برخاسته احدب را در آغوش گرفت و کوی به کوی همی رفتند. زن خیاط میگفت: ای فرزند، این درد ناگهانت چگونه گرفت؟ پس هر کس ایشان را میدید گمان میکرد که کودکی را نزد طبیب میبرند.
القصه، ایشان روان و از خانه طبیب جویان بودند تا اینکه به خانه طبیب رسیدند. چون به خانه یهودی طبیب برسیدند در بکوفتند. کنیزکی سیاه در بگشود. دید که مردی با زنی ایستاده و کودکی در آغوش دارند. کنیزک پرسید: کیستید و از بهر چه آمدهاید؟ زن خیاط گفت: کودک رنجوری آوردهایم که طبیب او را دارو دهد، تو این نیم دینار بگیر و به خواجه خویش ده که بیرون آید. کنیزک به سوی خواجه بازگشت.