
هزار و یک شب / جلد پنج





چون شب چهاردهم برآمد گفت: ای ملک جوانبخت، آن گدای یک چشم گفت: ای خاتون، چون دختر ملک با کارد دایره کشید طلسماتی بر آن نوشت و فسونی چند بخواند. دیدیم که قصر تاریک گردید و عفریت پدیدار شد. همگی هراسان گشتیم. دختر ملک با او گفت: «لا اهلا و لا سهلا» عفریت به صورت شیری پاسخ داد که: ای خیانتکار، چگونه عهد فراموش کردی و پیمان بشکستی. آخر من و تو پیمان بر بسته بودیم که هیچ یک دیگری را نیازاریم. حال که تو خلاف کردی آماده باش. پس دهان باز کرده مانند شیر بغرید.
دختر مویی از گیسوان فرو گرفته فسونی بر او دمید. در حال شمشیر برنده شد و شیر را دو نیم کرد. سر شیر به صورت کژدمی شد. دختر مار بزرگی گردید. با هم در آویختند. پس از آن کژدم به صورت عقاب شد. دختر به صورت کرکس برآمد. زمانی بجنگیدند. عفریت گربهای شد سیاه. دختر به صورت گرگ برآمد. عفریت اناری شد بر هوا بلند گشت و بر زمین آمد بشکست و دانههای آن بپاشید. زمین قصر از دانهی نار پر شد. در حال دختر خروسی گردید و دانهها را برچید. دانهای از آن به سوی حوض رفت. خروس خروشی برآورده بال و پر همی زد و به منقار خود اشارت همی کرد. ما قصد او را نمیدانستیم تا این که آن یک دانه را بدید.