
هزار و یک شب / جلد یازده
راوی:
نمایش رادیویی
اقتباس متن:
سمیرا عباس شکوهی
زمان:
04:53:16
به اشتراک گذاری:

هزار و یک شب / جلد یازده
قسمت اول

هزار و یک شب / جلد یازده
قسمت دوم

هزار و یک شب / جلد یازده
قسمت سوم

هزار و یک شب / جلد یازده
قسمت چهارم

هزار و یک شب / جلد یازده
قسمت پنجم

هزار و یک شب / جلد یازده
قسمت ششم

هزار و یک شب / جلد یازده
قسمت هفتم

هزار و یک شب / جلد یازده
قسمت هشتم

هزار و یک شب / جلد یازده
قسمت نهم

هزار و یک شب / جلد یازده
قسمت دهم

هزار و یک شب / جلد یازده
قسمت یازدهم

هزار و یک شب / جلد یازده
قسمت دوازدهم

هزار و یک شب / جلد یازده
قسمت سیزدهم

هزار و یک شب / جلد یازده
قسمت چهاردهم

هزار و یک شب / جلد یازده
قسمت پانزدهم
شرکان چون این سخنان بشنید دست ملکه ببوسید و گفت: منت خدای را که ترا سبب نجات من و سپاه من گردانید. ملکه گفت: تو به موکب بازگرد و سپاه بازگردان و رسولان ملک افریدون را دستگیر کن تا صدق مقال من بر تو ظاهر شود و من نیز سه روز پس از این نزد تو خواهم بود و با هم به شهر بغداد اندر شویم. چون شرکان قصد بازگشتن کرد ملکه گفت: عهد فراموش مکن. آن گاه ملکه از بهر وداع برخاست و گریان شد. شرکان را نیز به وجد و شوق بیفزود؛ سرشک از دیده فرو ریخت. ملکه ابریزه به گریستن او بگریست و این دو بیت برخواند:
وقت سحرش چو عزم رفتن بگرفت
دل را غم جان رفته دامن بگرفت
اشکن بدوید تا بگیرد راهش
در وی نرسید دامن من بگرفت