










«الیویا لتام» پرستاری دلسوز و مسئول است که عازم شهر «هاتبریج» است و پدرش، بانکدار انگلیسی، در ایستگاه قطار از او استقبال میکند.
در مسیر خانه او از پدرش حال مادرش را میپرسد و از وضع نامساعد مادرش باخبر میشود. الیویا خواهری به نام «جینی» دارد که دختری زیباست، اما به خاطر سن کم و جوانی، به احوال مادر و پدرش توجهی ندارد و بیشتر به دنبال خوشگذرانی است.
ازطرفی کشیش جوانی به نام «گری» که برای فعالیت در امور کلیسای شهر مأمور شده، با ارتباطی که با خانواده لتام و به خصوص الیویا دارد، کمکم به او علاقهمند میشود، اما جرات ابراز این احساس را ندارد. الیویا هم که به علاقه کشیش جوان پی برده، وانمود میکند که نامزد مرد نقاش و مجسمهسازی به نام «ولادیمیر» است که در لهستان زندگی میکند.
پستچی نامهای به دست الیویا میرساند که حامل پیغامی از سوی دوست صمیمی ولادیمیر، دکتر «کارول اسلاوینسکی»، است و در نامه نوشته شده است که ولادیمیر احوال خوبی ندارد و از او خواسته تا به سن پترزبورگ برود؛ الیویا با قطار به محل اقامت ولادیمیر میرود.
دکتر کارول به استقبال الیویا میآید و در طول راه به الیویا میگوید که ولادیمیر به دلیل فعالیتهای سیاسی از شهر محل کارش تبعید شده و سخت بیمار است…