

همشهری کبوتر
سورتمه به راه افتاد و تازه من متوجه شدم که سورچی سر جایش نیست . فریاد زدم :
راکوسن ، سورچی پیاده ماند !
اما راکوسن جواب مرا نداد . چهره اش حاکی از بهتی بی پایان بود . خط نگاهش را دنبال کردم و دیدم سر جای سورچی یک کبوتر نشسته است .