






«پالیزبان» نثرهای داستانی و دلنوشتههای زندهیاد «مهرداد اوستا» است که حالتی نوستالژیک دارد و یکی از زیباترین آثار این شاعر فرهیخته است.
راوی از بینوایی خانوادهاش سخن میگوید؛ روزی که پدرش در حال مرگ بود، او بالای سرش نشسته بود و آخرین سخنان پدر را میشنید. مادرش رفته بود بستگان را خبر کند؛ اما قبل از آنکه آنها برسند، پدر دیده از جهان فروبست.
پدر، قبل از مرگش، در سخنانی کوتاه و شمرده به پسر گفت: «یک پدر هرچقدر هم که بینوا باشد، باز هم برای فرزندش چیزی به یادگار میگذارد.» پدر، پس از این سخن، لب فرو بست و چشمانش خاموش شد.
راوی همینطور از ملاقات خود با مرد نابینای عارف سخن میگوید؛ آن مرد شوریده حال معتقد بود دیدن زندگی و زیباییهای آن را فقط نباید منحصر به دو چشم دانست؛ از راههای دیگری نیز میتوان آنها را حس کرد. منظورش این بود که میتواند در تاریکی مطلق، با دل روشنش، دنیایی مطلوب برای خود بسازد و آن را با روحش عجین کند. پس از این دیدار، راوی به «هیچ بودن» خود اعتراف میکند.
در دیدارهای بعدی، راوی با دختر کولیِ نجیبی آشنا میشود که ماجرای عشقشان به ناکامی و جدایی میانجامد. بعد از این رویدادِ تلخ، زندگی او در تنهایی و به یاد آن محبوب میگذرد.