پرنده طلایی

زمان: 00:14:17
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
پرنده طلایی
خلاصه:

یک آسیاب سنگی با دو تا سنگ بزرگ کنار جاده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای افتاده بود. در این آسیاب، پیر مرد و پیرزن فقیری زندگی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردند.
پیرمرد پرنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را با تور شکار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد و به بازار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌برد تا بفروشد و مردم آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را در قفس نگهداری کنند.
یک روز در تور پیرمرد، پرنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای طلایی به دام افتاد. پرنده به لطف خدا به صدا درآمد و به پبرمرد گفت: من چند جوجه دارم مرا آزاد کن. اگر آزادم کنی به هر آرزویی که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسی.
پیرمرد به پرنده گفت دلم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد از این آسیاب خرابه آزاد شوم و خانه خوبی داشته باشم.
پرنده طلایی آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را به خانه ای بزرگ در جنگلی بزرگ برد. آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها به خوبی و خوشی در آن جنگل، سال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها زندگی کردند.
پرنده، یکی از پرهای طلایی خود را به آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها داد و گفت: اگر مشکلی داشتید، پر مرا آتش بزنید.
سال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها گذشت و پیرزن احساس کرد که خیلی تنها است. به شوهرش گفت دلم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد به جایی بروم که مردم را ببیند و با آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها رفت و آمد کند. پس شوهرش را مجبور کرد تا پر پرنده را آتش بزند …

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *