







استادی به نام «هالوارد سولنس» که سازنده برج و کلیساست و در دوران فعالیت حرفهای خود معماری موفق بوده، از حرکت و فعالیت سریع و رو به گسترش جوانان به شدت واهمه دارد و از اینکه روزی او را کنار بزنند، بسیار نگران است.
هالوارد سولنس که در حال حاضر معمار بسیار موفقی است، سالها پیش شاگرد «نات برویک» بوده و معماری را از او یاد گرفته است، اما در حال حاضر هم نات برویک و هم پسرش «راگنر» و نامزد او برای آقای سولنس کار می کنند.
سولنس که برای اجرای پروژههایش به این سه نفر احتیاج دارد، هرکاری میکند تا جلوی پیشرفت آنها را بگیرد تا آنها نتوانند مستقل کار کنند و از او جدا شوند. در این میان دختری به نام «هیلدا» که ۱۰ سال پیس سولنس را در شهر خودشان دیده بود، به نزد سولنس میآید و با او و همسرش ملاقات میکند. در خانه سولنس هیلدا متوجه میشود که این خانه دارای سه اتاق خواب برای بچههاست؛ در حالیکه سولنس هرگز فرزندی نداشته است…