






مایکل دلباخته نانسی بود. در تمام زندگیش عاشق او بود. یک عمر در رویاهای خود به او فکر کرده بود، اما از دو سال پیش با نانسی آشنا شده بود. تا پیش از آن اوقاتش در هاروارد در تنهائی گذشته بود و با این تنهائی خوب کنار میآمد. آنچه را که دیگران میخواستند، مطلوب او نبود. او دختران دانشکدههای «رادکلیف» یا «واسار» یا «ولسلی» را نمیخواست. با تعداد بسیاری از آنها در دوره تحصیلیاش آشنا شده بود و همیشه حس میکرد که چیزی کم دارند. او خواهان چیز بیشتری بود. ماهیت، جوهر، روح. نانسی یک دختر بسیار استثنائی بود. از همان لحظهای که او را در گالری بوستون که تابلوهایش را نمایش میدادند دید، به این موضوع پی برد. دلتنگی و غربت ماندگاری در دورنماها و انزواطلبی و تنهائی غمانگیزی در اشخاص تابلوهای نانسی وجود داشت که احساس همدردی او را بر میانگیخت و تشویقش میکرد که از خودش بیرون بیاید و بهسراغ آنها و هنرمندی که نقاشیشان کرده برود. آن روز نانسی با کت کهنهای از پوست خرس و کلاه بره قرمز رنگی در گالری نشسته بود. پوست لطیفش هنوز بهخاطر پیادهروی تا گالری خیابان چارلز برق میزد. چشمانش میدرخشید. صورتش زنده و با روح بود. هرگز هیچ زنی به اندازه او قلبش را بهلرزه نینداخته بود. دوتا از تابلوهای او راخرید و برای شام به یک رستوران دعوتش کرد. اما بقیهاش زمان بیشتری گرفته بود. «نانسی مک آلیستر» در تقدیم قلبش عجلهای نداشت. او دیر زمانی اسیر تنهائی چنان شدیدی بود که به این آسانی خود را درگیر نمیساخت. در نوزده سالگی او دختر بسیار عاقل و با درد آشنا بود. درد تنها بودن، درد تنها گذاشته شدن. از سنین بچگی که به پرورشگاه گذاشته شد، این درد وجودش را قبضه کرد. دیگر آن روزی را که مادرش مدت کوتاهی قبل از مرگ خود او را به پرورشگاه سپرد بهخاطر نمیآورد. اما سرمای راهروها، بوی مردمان غریبه و هایوهوی و جنجال صبحگاهی بچهها را، درحالیکه خودش در بستر دراز میکشید و با اشکهایش میجنگید، فراموش نمیکرد. در تمام عمرش این خاطرات در ذهنش زنده میماندند. تا مدتی طولانی فکر میکرد که هیچ چیز نمیتواند خلاء درونی او را پر کند، اما حالا مایکل را داشت…