
پیپی جوراب بلند / جلد سه



روز بهاری قشنگی بود. آفتاب میدرخشید، پرندهها آواز میخواندند و برفها کمکم آب میشدند و جویها و نهرها را پر از آب میکردند. تامی و آنیکا جستوخیزکنان به خانه پیپی آمدند. تامی دو حبه قند برای اسب آورده بود. تامی و آنیکا همیشه قبل از آنکه وارد خانه بشوند و پیپی را ببینند، چند لحظه در ایوان میایستادند و اسب را نوازش میکردند. وقتی آنها وارد خانه شدند، دیدند که پیپی هنوز خواب است. پاهای پیپی روی بالش و سرش در طرف دیگر تخت، زیر لحاف بود. او همیشه اینطور میخوابید. آنیکا شست پای پیپی را نیشگون گرفت و گفت: بیدار شو!
میمون کوچولوی پیپی، قبل از او بیدار شده و روی چراغی نشسته بود که از سقف آویزان بود. چیزی نگذشت که لحاف روی تخت تکان خورد و ناگهان کلهای با موهای سرخ، از زیر آن بیرون آمد. پیپی چشمهای روشنش را باز کرد و با خنده گفت: اوه، تویی! داشتم خواب پدرم را میدیدم، سلطان آدمخوارها! میخواست بداند که پاهایم میخچه زدهاند یا نه.