

آغاز این داستان از زبان مهندسی اتریشی روایت میشود که از خاطرات خود در جنگ جهانی اول میگوید. او در اردوی اسرای جنگی سیبری با زنی به نام «کاتیا» آشنا شده بود که تاثیری فراموشنشدنی بر روی او گذاشته بود.
کاتیای سحرانگیز تنها کسی بود که به این مرد نزدیک شده بود و بر او که بیشتر وقت خود را صرف مطالعه و یادگیری زبان میکرد، اثر جالب توجهی گذاشت. او مرتب خاطرات خود از دوران جنگ را مرور میکند و سختیهای اسارت را به خاطر میآورد که از میدان جنگ بدتر بود. اما در میان این دشواریها لحظاتی هم بودند که خاطرات شیرینی را برایش رقم زدند.
یکی از این لحظات جذاب روزی بود که او تنها در آلونکش نشسته بود که ناگهان کاتیا نزدش آمد. او زنی بیوه بود که مرد مهندس را شیفته خود کرد. بعد از دیدن این زن دیگر نه خواب به چشمش میآمد و نه میتوانست کاری انجام دهد. اما بعد از رهایی از اسارت دیگر خبری از کاتیا نشد و او در بهت و حیرت فرو رفت. تا روزی که دوباره خبری از او میشنود…