

کجا میروی؟
آنقدر همه چيز سريع بود كه فرصت نكرده بودم بترسم. انگار توی اسفنج پر از آبي دستوپا ميزدم. صداها محو و حركات اسلوموشن بودند. خيلي زود عده زيادی جمع شدند و من را از پنجره ماشين بيرون كشيدند. همه كنجكاو بودند بفهمند زندهام يا مرده. به جمعيت نگاه كردم، تصنيف «بت چين» هنوز در ذهنم ادامه داشت. خانمی كه خيلی ترسيده بود، گفت: «تكونش ندين. ممكنه نخاعش قطع شده باشه.» بدنم را تكان دادم، ديدم تكان میخورد. بلند شدم و ايستادم. يک دفعه دست و پايم شروع به لرزيدن كرد. مثل بيد ميلرزيدم…
متوسط
خیلی قشنگ بود
بسیار عالی احساس میکنم حال خیلی از جوونای ۲۶.۲۷ ساله این روزاست
واقعا تو این اوضاع و احوال که همه از زندگی عادی خیلی فاصله گرفتیم، شنیدن قصه های ساده اما باجزئیات خیلی می چسبه!