کشتی سفید

نویسنده: چنگیز آیتماتوف
زمان: 01:36:15
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
کشتی سفید قسمت اول
کشتی سفید قسمت دوم
کشتی سفید قسمت سوم
خلاصه:

«کشتی سفید» نوشته «چنگیز آیتماتف»، آیینه تمام نمایی از روند زندگی مردم نقاط دور افتاده و جور و ستمی است که بر آن‌ها می‌رفت.
کشتی سفید روایتگر ماجراهای پسربچه‌ای همراه با کیفش است که نمی‌داند روزی فرا می‌رسد و او در سراسر جهان تنها و بی‌کس می‌شود و فقط کیف با او می‌ماند.
چنگیز آیتماتف را بدون تردید می‌توان یکی از بارزترین استادان و چهره‌های درخشان نثر دوران معاصر و سال‌های آخر دوران حکومت شوروی سابق دانست. چنگیز با وجود داشتن چندین جایزه دولتی و نشان لنین در دوران اقتدار شوروی سابق که موجبات شهرت و محبوبیت وی را در کشورهای شوروی و مخصوصا در آسیای میانه را فراهم کرده بود. در هر فرصت و موقعیتی که می‌توانست در قالب داستان‌ها و افسانه‌های ملی قرقیز در جهت افشاگری مفاسد حکومت توتالیتر حاکم و جور و ستم گماشتگان محلی دولت سخن رانده و انحرافات اجتماعی و اخلاقی موجود را زیر ذره‌بین می‌برد.
در بخشی از کشتی سفیدمی‌شنویم:
کشتی سفید دور می‌شد. دیگر نمی‌شد دودکش‌های آن را تمیز داد به زودی از نظر ناپدید می‌شد. حالا وقت آن رسیده بود که پسربچه داستان شناوری خود را در کشتی پدرش به پایان برساند. همه چیز خوب جور شده بود، اما آخر داستان به هیچ وجه سر هم نمی‌آ‌مد. پسربچه می‌توانست به راحتی مجسم کند که چطور به ماهی تبدیل می‌شود، چطور از راه رودخانه به سوی دریاچه شنا می‌کند، چگونه کشتی سفید را می‌بیند و چگونه با پدرش ملاقات می‌کند، و نیز همه‌ چیزهایی را که برای پدرش نقل می‌کرد، اما دنباله‌ داستان جور در نمی‌آمد. زیرا مثلا ساحل دیده می‌شد. کشتی به سوی اسکله بندر می‌رفت. ناوی‌ها آماده می‌شدند تا در ساحل پیاده شوند. هر یک از آن‌ها به خانه‌ خود می‌رفت، پدر هم باید به خانه‌ خودش برود. زن و دو بچه‌ کوچکش در اسکله‌ بندر انتظار او را می‌کشیدند. حالا پسر بچه چه باید بکند؟ با پدرش برود؟ آیا پدرش او را با خود می‌برد؟ اگر ببرد زن پدر می‌پرسد: «این کیست، از کجا آمده، چرا آمده؟» نه بهتر است با پدر نرود.
در این میان کشتی سفید لحظه به لحظه دورتر می‌شد و بعد نقطه‌ای می‌شد که به زحمت به چشم می‌آمد. خورشید در آب فرو رفته بود و سطح ارغوانی دریاچه به‌سان آتش می‌درخشید و چشم را خیره می‌کرد. کشتی رفت و از نظر ناپدید شد و افسانه‌ی کشتی سفید هم به پایان رسید. می‌بایست به خانه رفت.
پسربچه کیف را از زمین برداشت، دوربین را زیر بغل فشرد و به سرعت از بالای کوه به طرف خانه راه افتاد، از راه مارپیچ پایین می‌رفت و هرچه به خانه نزدیک‌تر می‌شد، تشویش و نگرانی‌اش افزایش می‌یافت. برخورد ناگواری در پیش داشت. تنبیه برای پیراهنی که گوساله جویده سوراخ سوراخ کرده بود. پسربچه جز به تنبیه به هیچ چیز دیگر نمی‌اندیشید. برای آن¬که روحیه‌اش را تماما از دست ندهد، خطاب به کیف گفت: «نترس! خب ما را دعوا می‌کنند. آخر من که عمدا این کار را نکردم. من نمی‌دانستم که گوساله فرار کرده. خب چند تا پشت گردنی به من می‌زنند، تحمل می‌کنم. اگر تو را هم پرت کردند و روی زمین انداختند، نترس. تو که نمی‌شکنی، تو کیفی. اما اگر دوربین به دست ننه بیفتد جان سالم بدر نمی‌برد. ما اول دوربین را توی انبار قایم می‌کنیم بعد به خانه می‌رویم.»

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *