کفش‌های خدمتکار

نویسنده: برنارد مالامود
زمان: 00:34:32
به اشتراک گذاری:
4.92
اپیزودهای این قصه
کفش‌های خدمتکار
خلاصه:

هِکت، کلاً، همیشه دیر می‌رسید.

یک شب از صدای باران بر پنجره‌اش بیدار شد و به فکر زن جوانش افتاد در قبر خیسش. چیز تازه‌ای بود؛ چون سال‌ها به او فکر نکرده بود و حالا حس خوبی پیدا نکرد. زنش را در قبرِ روباز دید، باریکه‌های آب از هر طرف سرازیر شده بود و سلیا، که هکت با اختلاف سنی زیادی با او ازدواج کرده بود، روی خاکی که خیس و خیس‌تر می‌شد تنها افتاده بود. پای قبرش گل‌های زیادی نبود، با این­که هکت قول داده بود تا ابد هوای قبر را داشته باشد.

در این افکار و خیالات، شاید برای این‌­که روی زنش را با روپوشی پلاستیکی بپوشاند، توی قبرستان، زیر درخت‌های خیس را گشت، ولی قبر او را پیدا نکرد. در خواب ‌و خیالش، سنگ قبرها اسم نداشتند، ردیف نداشتند، شماره نداشتند و با این­‌که ساعت‌ها گشت، چیزی نمی‌دید جز خود خیسش را. قبری در کار نبود. چطور می‌شود روی زنی را پوشاند که جایی که قرار است باشد، نیست؟ این زن، سلیا بود.

فردا صبح هکت بالاخره خودش را از رختخواب بیرون کشید و با قطار زیرزمینی، راهی جاماییکا شد تا سر قبر زنش برود. سال‌ها بود به این گورستان نرفته بود، که البته با درنظرگرفتن مسائل گذشته، نکته‌ تعجب‌آوری برای هیچ‌کس نبود…

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (179 votes, average: 4,92 out of 5)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *