

کیک تولد
دستهای «لوچیا» شروع به لرزیدن کردند. حرفهایی را که دکتر درباره عصبانیت بهش گفته بود یادش آمد؛ ولی این قضیه بیش از حد عصبیاش کرده بود.
– هر هفته من کیک خودم را میخرم. چند سال است که این کار را میکنم؟ و حالا سر و کله این پررو پیدا شده و تو میخواهی کیک من را به او بدهی؟
لورنزو دستهایش را مثل یک پسر بچه از هم باز کرد. – عصبی نشو. خواهش میکنم، لوچی
لوچیا با انگشت روی سینهاش زد. ـ نه. به من نگو لوچی. اسم من لوچیاست.
لورنزو گفت: خواهش میکنم، لوچی.
ـ این قدر نگو خواهش میکنم، لوچی. مثل انگلیسیها حرف نزن. من ایتالیاییام.