





بهروز قصد دارد تا مادرش «شمسی» را با «زهره» (دختری که قصد ازدواج با او دارد)، آشنا کند و با او قرار ملاقاتی ترتیب داده است تا مادر، زهره را ببیند. اما زهره تصادف میکند و درگیر این ماجرا میشود و نمیتواند به موقع سر قرار حاضر شود.
شمسی از همراهی با بهروز پشیمان میشود و بهروز را از ازدواج با زهره منصرف میکند؛ اما بعد از آنکه شمسی به طور تصادفی با زهره روبهرو میشود، تحت تأثیر وقار و شخصیت او قرار میگیرد و نظرش تغییر میکند.
این در حالی است که عبدالله، پدر بهروز، نیز با این وصلت مخالف است و اصرار دارد بهروز با دختر شریکش ازدواج کند. در این موقع، تانکها به شهر حمله میکنند و بهروز برای کسب اطلاع بیشتر به نزدیکی مرز خرمشهر حرکت میکند و این اتفاق باعث مجادله بیشتر شمسی و عبدالله میشود. سرانجام عبدالله تصمیم میگیرد به همراه خانوادهاش خرمشهر را ترک کند، اما شمسی و بهروز مخالفت میکنند؛ ولی او از تصمیمش بازنمیگردد. این در حالی است که بهروز و آقای ابراهیمی، معلمش، با نارنجکهایی که به دست آوردهاند تا نزدیک خط مقدم پیش میروند.
اما در این گیر و دار چه سرنوشتی در انتظار بهروز و زهره خواهد بود؟