

گریشا
پسربچه دو سالهای به نام «گریشا» که تاکنون در محیط خانه بوده، برای اولین بار به همراه پرستارش به خیابانها و محیط اجتماع میرود. در این بین، اسبهای در حال یورتمه، اجاق ترسناکی که انگار دهانش را به روی او باز کرده، جوخه سربازهای در حال عبور، گربههای بزرگ، سبد پرتقال و دکمههای براق و از این دست جزئیات تازه اطرافش را میبیند؛ چیزهایی که تا به امروز ندیده بود. وقتی به خاطر پرتقالهایی که نگذاشتند بردارد و همچنین خرده شیشههای روی زمین، میترسد، مردی پیش او و پرستارش میآید…