

جلال آل احمد در داستان «گلدان چینی»، آرمانخواهی و آرمانگرایانی را به شما نشان خواهد داد که با جامعهای خوابزده و بیاعتنا رویارو خواهند شد.
در قسمتی از داستان میشنویم:
اتوبوس پر شد و راه افتاد. آخرین نفری که سوار شد یک گلدان چینی عتیقه و گرانبها در دست داشت و از روی احتیاط درحالی که سعی میکرد تعادل خود را حفظ کند به طرف عقب ماشین رفت. مردم عقب اتوبوس جابهجا شدند و این نفر پنجمی را بهزور جاد دادند. مردی بود چهل و چند ساله. پالتوی آبرومندی داشت و کلاهش نو و تمیز بود. همان دستش که به گلدان چینی بند بود با یک دستکش چرمی نو پوشیده بود. در صندلی عقب ماشین چهار نفر دیگر عبارت بودند از: دو تا زن چادر نمازی که با هم هروهر و کرکر میکردند و دوتای دیگر یکی مردی بود پیر و درهم تاشده و متفکر و دیگری عاقلهمردی بیقید و ولنگ و واز، نه یخه داشت و نه کراوات. آستینهای پیراهنش که دکمههای آن کنده شده بود از سرآستین بارانی شقورقش بیرون مانده بود. موهایش از زیر کلاه قراضهاش بیرون ریخته بود….
این صدا جادوییه

