«حسام مستوفی»، پسر تاجر معروف، تصمیم می‌گیرد که از زندگی گذشته‌ خود دست بردارد.

«حسام» با خانواده‌ «ورزنده» آشنا می‌شود و دل به «عاطفه»، دختر این خانواده، می‌بندد. دکتر «مهران ورزنده»، برادر عاطفه، که رئیس یک تشکیلات سیاسی است، با توجه به آشنایی با شرایط حسام، از او دل خوشی ندارد؛ اما ساواک، «بهرام» -پدر حسام- را تشویق می‌کند که پسرش را به این رابطه ترغیب کند.

بالاخره بعد از درگیری‌های زیاد پدر و مادر عاطفه -محمود و پروانه- که از این کار راضی نیستند، تصمیم دارند رابطه‌شان را با بچه‌های­شان قطع کنند.

به زودی دکتر مهران، به دست نیروهای ساواک به شهادت می‌رسد و همین واقعه باعث سکته و مرگ مادرش می‌شود.

محمود همان‌جا قسم می‌خورد که انتقامش را از عاطفه و حسام بگیرد. او که به وسیله‌ پروانه به اسلحه حسام دسترسی پیدا کرده، سعی دارد نقشه­اش را عملی کند.

یک روز در ایستگاه راه آهن با عاطفه روبه‌رو می‌شود، ولی عاطفه موفق به فرار می‌شود؛ اما او دست‌بردار نیست. بالاخره او یک روز به خانه «بهناز» -خواهر حسام- می‌رود و عاطفه را آنجا می‌بیند و قصد دارد که کار را همان‌جا تمام کند؛ اما بهناز به موقع عاطفه را نجات می‌دهد.

محمود، بعد از به دنیا آمدن فرزند عاطفه، بازهم به سراغ او می­رود. ازطرفی حسام در زندان به سر می‌برد…