







«واریس دیری»، دختر صحرا، از قبیلهاش فرار میکند؛ زیرا پدرش میخواهد او را به عقد یک پیرمرد درآورَد.
واریس، دختری نوجوان و سیاهپوست از قبیلهای در سومالی است. او مجبور است در قبال پول، به همسریِ پیرمردی درآید. واریس نمیخواهد زیر بار این ظلم برود. روح آزاده او تاب این ستم را ندارد؛ پس با اطلاع مادر صبح زود راهی بیابان میشود و تا میتواند میدود.
پدر بیدار میشود. واریس در چادر نیست. او به دنبال دخترش راهی میشود، اما دختر، جوان است و قوی. واریس به «موگادیشو» میگریزد. نزد خواهرش میرود و مدتی در کنار او زندگی میکند. اما با نامهری خواهر روبهرو میشود و آنجا را هم ترک میکند. حالا او مجبور است برای گذران زندگی کار کند؛ کار در رستوران یا کارگرِ ساختمان. به هر روی او میخواهد روی پای خودش بایستد.
روزگار او را به منزل خالهاش میرساند؛ خالهای که همسرش سفیر سومالی در لندن است. واریس در آنجا خدمتکاری ساده است و حتی اجازه یادگرفتن زبان انگلیسی را هم ندارد؛ اما با همه مشکلات کوچک و بزرگ کنار میآید و تبدیل به بانویی برجسته میشود.