








«گودالها» به روایت زندگی خانوادهای میپردازد که تصور میکنند نفرین شدهاند. بداقبالی، بخش ثابتی از زندگی پر از مشکل آنان است تا آنجا که وقایع بعدی، باور آنها بر بداقبالیشان را به چالش میکشد.
حکایت نوجوانانی که بیآنکه بدانند جور اجدادشان را میکشند. ولی با سختکوشی و ارادهای که از خود نشان میدهند، تقدیر از پیش تعیین شده خود را عوض میکنند و سایه نحس نفرینی را از سرزمین پهناوری بر میدارند.
داستان، ماجرای پسر بچهای است که خیلی اتفاقی و مضحک از اردوگاه تربیتی ویژه نوجوانان بزهکار سر در میآورد. از همان بدو ورود متوجه میشود که یک چیزی در این اردوگاه غیر عادی است و همهاش زیر سر زن مو قرمز مرموز و خشن رئیس اردوگاه است.
در بخشی از کتاب میشنویم:
همه اش تقصیر آن جد خوک دزد بیبو و خاصیت بود، وگرنه «استنلی یلنتس» با آن هیکل چاق در مدرسه مسخره نمیشد، بهخاطر جرمی که مرتکب نشده بود به این اردوگاه لعنتی نمیآمد، هر روز در گرمای طاقت فرسا، یک گودال عمیق نمیکند و از همه مهمتر در حالتی که توی یک گودال، بدون حرکت ایستاده است ثانیه ثانیه منتظر مرگ نبود… اما در همین لحظه او خوشبخت ترین نوجوان در سرتاسر تگزاس بود.»