
یاقوت درشت


ماجرا از زبان دکتر واتسون روایت میشود:
من دکتر واتسون هستم. قبلاً در ارتش خدمت میکردم، اما به علت زخمی شدن در یکی از جنگها، استعفا کرده و به طور خصوصی به طبابت مشغول شدم.
من همیشه، اوقات فراغتم را با دوستم، کارآگاه شرلوک هولمز، میگذراندم. در کریسمس یکی از سالها برای تبریک سال نو به منزل او رفتم. در اتاق او یک کلاه شاپوی کهنه بود که آقای پیترسون، دربان هتل، آن را به همراه یک غاز یافته و به شرلوک تحویل داده بود.
جستوجوی اولیه برای یافتن صاحب آن اجناس ما را با مسئله مهمی روبهرو کرد. درون چینهدان غاز یاقوت گرانبهایی پیدا کردیم که چندی پیش به سرقت رفته بود. برای یافتن اولین سرنخ باید آقای هنری بیکر، صاحب همان کلاه و غاز را مییافتیم. پس در همه روزنامهها آگهی کردیم تا هرچه زودتر او را بیابیم. من برای رسیدگی به بیمارانم منزل شرلوک هولمز را ترک کردم و قرار شد عصر همان روز برای دنبال کردن ماجرا نزذ او بازگردم…