

یک جور دیگر
قسمت اول

یک جور دیگر
قسمت دوم
چشمم به قطرههای سرم بود که میچکید؛ صدایی نبود، اما خیال کردم که تیک تاک میکنه و لحظهها میآن توی خونام، اما چیزی حس نمیکردم، فقط خستهتر میشدم ولی خوابم نمیاومد.
کلافه بودم، بیمارستان خیلی زود معمولی شده بود؛ همه چیزش سفید بود حتی آدماش.
آقای مؤیدی نشسته بود لب پنجره، ترسی نبود، شاید خجالت کشیدم، بیشتر به خاطر اینکه معلممون یه جور دیگه شده بود؛ شایدم اون فرقی نکرده بود، و ما تاحالا فکر میکردیم طور دیگهای بود.