

یک زن
«برای اولینبار درِ اتاقش بسته بود. سر و صورتش را شسته بودند و با پارچهی سفیدی دور سر، زیر چانه و همهی صورتش، بهجز دور دهان و دور چشمها، را پوشانده بودند. ملحفهای نیز تا روی شانههایش کشیده بودند که دستهایش را هم پوشانده بود.»
نویسنده با این جملهها کتابش را آغاز میکند؛ کتابی دربارهی مرگ مادرش و پس از آن، دربارهی آغاز دوبارهی داستان مادرش.
مادر در آسایشگاه روزهای سختی در تنهایی و بیماری آلزایمر میگذراند و میمیرد. حالا دخترش او را به خاک سپرده است و تازه میفهمد که از دستدادنِ مادر یعنی چه، مادری که با تمام زندگیاش پیوند داشته و آن را تحت تاثیر قرار داده است.