آشغال فروش

نویسنده: آلبرتو موراویا
زمان: 00:18:27
به اشتراک گذاری:
4.42
اپیزودهای این قصه
آشغال فروش
خلاصه:

با «چزاره» به گوشه­‌ای خلوت رفتیم. چزاره ایستاد و با صدای گرفته‌­ای گفت: هزار تا داری؟

گفتم: هزار تا چی؟

گفت: هزاری. هزار لیره. دو روزه که غذا نخوردم.

جواب دادم: اتفاقا چه خوب موقعی رسیدی. یه هزاری زیادی داشتم و نمی­‌دونستم چطوری از شرش خلاص بشم.

چزاره منظورم رو فهمید و گفت: حالا اگه نمی­‌خوای بهم قرض بدی اقلا کمکم کن.

با احتیاط ازش پرسیدم که منظورش چه­‌جور کمکیه.

اون گفت: یه کمی اینجا رو نگاه کن!

چشم­‌هام و پایین انداختم و کف دستش یه سکه طلا دیدم که در وسطش نقش یک انسان بود.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (62 votes, average: 4,42 out of 5)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *