
- تاریخ انتشار: مهر ۱۴, ۱۴۰۲
- نویسنده: محبوبه سلطان زاده
- گوینده: محمد بهاریان
- ژانر: طنز
- زمان: 01:40:01
- مدرسهام را باید عوض میکردم و در یک مدرسهی دیگر درس را شروع میکردم. هرچه به مادرم میگفتم: «حیف است این مدرسه از حضور من بینصیب بماند. میترسم داغی که بر دل مدیر و ناظم و دبیران محترم میگذارم، خیلی سخت و جانسوز باشد»، مادرم نگاهی با خشم به من میانداخت و میگفت: «ببین بندههای خدا چه دعای خیری پشت سرشان بوده که قرار است از شر و شرارتهای تو خلاص شوند!» حتی اگر مادرم درست میگفت، ولی دستکم دوستانم از رفتنم ماتم میگرفتند. خاطرات کمی با هم نداشتیم... .
خندستان
بازدید: