






«من میتوانم به خودم اجازه بدهم حقیقت را بنویسم. تمام افرادی که در طول زندگیام به آنها دروغ گفتهام مردهاند…»
قهرمان رمان «دیوار»، «مارلن هاوشوفر»، یک زن میانسال کاملا معمولی و بینام، از خواب بیدار میشود و میبیند که آخرین انسان زنده است. مارلن تصور میکند تنهایی او نتیجه یک آزمایش نظامی بیش از حد موفق است. او تصمیم میگیرد همانطور که برای بقای خود مبارزه میکند، در مورد خود و آنچه در زندگی انجام داده است بیاندیشد و به تجدید خود بپردازد. دیوار در عین حال یک صحبت ساده و تکان دهنده است – از سیب زمینی و لوبیا، امید به گوساله، شمردن کبریت، فراموش کردن طعم شکر و استفاده از نام- و مراقبهای آزاردهنده در تاریخ قرن بیستم.
راوی چهل ساله با همراهی پسر عمویش و شوهر عمویش به کوههای اتریش سفر میکند. آنها قصد دارند آخر هفته را در یک کلبه شکار بمانند، اما صبح روز بعد زن خودش را با سگ پسرعمویش «لوچس»، تنها میبیند. زوجی که قصد صرف شام در دره را داشتند، برنگشتند. زن میرود تا به دنبال این زوج بگردد، اما بهزودی متوجه میشود که چرا آنها برنگشتند: یک دیوار به ظاهر بیپایان و نامرئی او را از آن طرف دره جدا میکند. تنها فرد دیگری که او میتواند ببیند مردی است که به نظر میرسد یخ زده است. به نظر او یک تراژدی تمام موجودات زنده را در آن طرف دیوار کشته است. او کاملا تنها است، محافظت شده و به همان اندازه توسط دیوار نامرئی به دام افتاده است.