







ماجرا از زبان «آلفرد» بیان میشود:
من در «وو وه»، نزدیک ژنو، زندگی میکردم و با وجود تفاهم با «آنالوییز» که سی سال از من جوانتر بود، با او ازدواج کردم.
پدرش دکتر فیشر به ازدواج ما اهمیت نداد؛ چرا که سرگرم مهمانیهای جنونآمیز خود بود. او در این مهمانیها عدهای را تحقیر میکرد و درعوض به آنها جایزه میداد. آنالوییز اسم آنها را قوریها گذاشته بود.
زمان گذشت و یکی از روزها من و آنالوییز به طور اتفاقی «اِشتاینر» را دیدیم. او استاد موسیقیِ مادرِ درگذشته آنا بود. بعد از آن آنالوییز در حادثه اسکی جان سپرد و دکتر فیشر من و همه قوریها را به آخرین مهمانی دعوت کرد. او هدایا را که چکهای دومیلیون فرانکی بود، در کراکرها گذاشت و آنگاه آنها را در تغار سبوس گذاشت تا هرکس کراکری را به طور اتفاقی بردارد، دو سر آن را بکشد و بعد از شنیدن صدای ترقه به چک خود برسد…
بسیار شنیدنی
دست مریزاد