

چشمهای دشمن
نویسنده ایتالیایی «ایتالو کالوینو» در یک سخنرانی گفته است: «بیشتر کتابهایی که نوشتهام و آنهایی که میخواهم بنویسم، از این فکر نشأت میگیرند که خلق آنها برایم غیرممکن خواهد بود: وقتی خودم را مجاب کردهام که چنین کتابی کاملا ورای مهارتها و ظرفیتهای ذاتی من است، آن وقت مینشینم و نوشتن آن را شروع میکنم».
«چشمهای دشمن» یکی از همین داستانها است. در قسمتی از داستان میشنویم:
یک روز صبح «پیترو» داشت در خیابان قدم میزد. مدتها بود که او فکر میکرد کسی بدون اینکه دیده شود دارد او را تعقیب میکند. به یکباره سرش را برگرداند. به ندرت کسی در آن حوالی دیده میشد. آن روز یک صبح پاییزی معمولی بود با آفتابی مختصر. احساس کرد نیاز دارد در میان مردم باشد. به طرف خیابان شلوغتری رفت. سر پیچ خیابان…